و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

 

گرچه دانم که به جایی نبرد راه، غریب

 

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

صائب تبریزی - جذبه توفیق

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

 

هر چه جز معشوق باشد، پرده ی بیگانه است

بوی یوسف را زپیراهن شنیدن مشکل است

 

بی­چراغان تجلی، طور، سنگ تفرقه است

کعبه و بت خانه را بی یار دیدن مشکل است

 

غنچه را باد صبا از پوست می­ارد برون

بی­نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

 

بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار

زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است

 

بی­قراران هر نفَس در عالمی جولان کنند

همچو بوی گل، به یک جا آرمیدن مشکل است

 

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه کرد

بی­هم آوازی، نفس از دل کشیدن مشکل است

 

در گلستان که بوی گل گرانی می کند

با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است

 

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست

با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است

 

می­توان راز دهان یار را تفسیر کرد

در نزاکت­های فکر ما رسیدن مشکل است

 

تا نگردد جذبه توفیق، صائب دستگیر

از گُل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست - سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است

عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است

 

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سفید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

 

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کافت پروانه، پَرست

 

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

 

آدمی صورت، اگر دفع کند شهوتِ نفس

آدمی خوی شود ورنه همان جانورست  

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست، که مستسقی ازان تشنه ترست

 

من خود از عشق لبت فهم سخن می­نکنم

هر چه زان تلخ ترم گر تو بگویی شکرست

 

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

 خصمِ آنم که میان من و تیغت سپرست

 

من ازین بند نخواهم به درآمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بُوَد، تاج سرست

 

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است  

 

همای

من از جهانی دگرم  

ساقی از این عالم واهی رهایم کن

نمی خواهم در این عالم بمانم  

بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن

تو را اینجا به صدها رنگ می جویند  

تو را با حیله و نیرنگ می جویند  

تو را با نیزه ها در جنگ می جویند  

تو را اینجا به گرد سنگ می جویند  

 تو جان می بخشی و اینجا  

به فتوای تو می گیرند جان از ما

نمیدانم کی ام من

آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم

تو با خود آشنایم کن

 

اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خدا اینجاست  

خدا در قلب انسانهاست

 

به خودآ تا که دریابی

خدا در خویشتن پیداست

 

همای از دست این عالم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم

همایم کن

حسرت همیشگی - زنده یاد قیصر امین پور

حرف­های ما هوز ناتمام

تا نگاه می­کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن­که با خبر شوی

لحظه­ی عزیمت تو ناگزیر می­شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می­شود!

شفیعی کدکنی - شهادتگاه شوق

صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای   

تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای   

پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک  

در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای  

در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر  

روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای  

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار  

پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای   

می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق  

تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای  

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر  

جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای  

نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل   

کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای  

رها

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من  

ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک  

به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من  

نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی  

که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من  

ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری  

دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من   

نبسته ام به کس  دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من