و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

مهدی اخوان ثالث (م.امید) (1369-1307، مشهد)

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه­ام

مستم

باز می­لرزد دلم، دستم

بازگویی در جهان دیگری هستم.

های! نخراشی زغفلت گونه­ام را زغفلت، تیغ!

های! نپریشی صفای زلفکم را دست!

و آبرویم را نریزی دل!

ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

نشانی - سهراب سپهری

«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن­ها بخشید

و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیدی به درخت؛

کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی­ست.

می­روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می­آرد،

پس به سمت گل تنهایی می­پیچی

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمان می­مانی

و تو را ترسی شفاف فرامی­گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می­شنوی:

کودکی می­بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می­پرسی:

خانه دوست کجاست؟»

نی محزون – شهریار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر** ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم من می­دانم **که تو از دوری خورشید چه­ها می­بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من **سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک**تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه­ی مهتاب غم از دل شویند** امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن**که توام آینه­ی بختِ غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می­شکند** برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید**که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان**گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه­ی طوفان­زده سر خواهی زد**ای پرستو که پیام­آور فروردینی

شهریارا! اگر آیین محبت باشد**چه جاودان دینی که به دنیای بهشت آیینی

حکمت

پاک خدایا!  

چه بزرگ است آنچه می­بینیم از خلقتِ تو  

و چه خرد است بزرگیِ آن در کنار قدرت تو  

و چه با عظمت است آن­چه می­بینیم از ملکوت تو و چه ناچیز است برابر آن­چه بر ما نهان است از سلطنت تو  

و چه فراگیر است نعمت تو در این جهان و چه اندک است در کنار نعمت­های آن جهان.   

خطبه 109

کیش مهر- علامه طباطبایی

همی گویم و گفته ام بارها                 

بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی است در کیش مهر    

بُرونند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور     

ندارند کاری دل افگارها

به جز اشک چشم و به جز داغ دل       

نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان                 

میان دل و کام، دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه­ها                 

چه حلاج­ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار           

مگر توده­هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان               

نیازند هرگز به مردارها

مهین مهرورزان که آزاده­اند              

بریزند از دام جان، تارها

به خون خود آغشته و رفته­اند            

چه گل­ها رنگین به جوبارها

بهاران که شادباش ریزد سپهر                     

به دامان گلشن، ز رگبارها

کشد رخت سبزه به هامون و دشت      

زند بارگه، گل به گلزارها

کوچه سارِ شب

در این سرای بی کسی،کسی به در نمی­زند 

به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی­زند  

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند  

کسی به کوچه سار شب، درِ سحر نمی­زند  

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار  

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی­زند 

گذرگهی است پر ست که اندر او به غیر غم  

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی­زند 

چه چشم پاسخ است از این دریچه­های بسته­ات  

برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی­زند  

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست  

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی­زند  

ادامه مطلب ...