لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام
مستم
باز میلرزد دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی زغفلت گونهام را زغفلت، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را دست!
و آبرویم را نریزی دل!
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیدی به درخت؛
کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمان میمانی
و تو را ترسی شفاف فرامیگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی:
خانه دوست کجاست؟»
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر** ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم من میدانم **که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من **سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک**تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند** امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن**که توام آینهی بختِ غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند** برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید**که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان**گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد**ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا! اگر آیین محبت باشد**چه جاودان دینی که به دنیای بهشت آیینی
پاک خدایا!
چه بزرگ است آنچه میبینیم از خلقتِ تو
و چه خرد است بزرگیِ آن در کنار قدرت تو
و چه با عظمت است آنچه میبینیم از ملکوت تو و چه ناچیز است برابر آنچه بر ما نهان است از سلطنت تو
و چه فراگیر است نعمت تو در این جهان و چه اندک است در کنار نعمتهای آن جهان.
خطبه 109
همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر
بُرونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل افگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریزند از دام جان، تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلها رنگین به جوبارها
بهاران که شادباش ریزد سپهر
به دامان گلشن، ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه، گل به گلزارها
در این سرای بی کسی،کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، درِ سحر نمیزند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ست که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمیزند