و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

حسرت همیشگی - زنده یاد قیصر امین پور

حرف­های ما هوز ناتمام

تا نگاه می­کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن­که با خبر شوی

لحظه­ی عزیمت تو ناگزیر می­شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می­شود!

شفیعی کدکنی - شهادتگاه شوق

صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای   

تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای   

پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک  

در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای  

در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر  

روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای  

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار  

پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای   

می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق  

تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای  

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر  

جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای  

نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل   

کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای  

رها

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من  

ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک  

به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من  

نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی  

که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من  

ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری  

دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من   

نبسته ام به کس  دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من 

م.ج.

دل آشفتگی خود را با کدام واژه برایت بازگو کنم  

تا بدانی که  

چقدر طعم خیس این اندوه  

برای من  

برای تو  

و برای تمام بشریت  

رنج اور است و من هنوز نفهمیده و ناپخته  

در این مسیر در حال قدم برداشتنم...

Inception

 این روزها خیلی کم پیش میاد که یه فیلم خوب ببینیم و احساس خوبی داشته باشیم. من وافعاً پس از دیدن این فیلم احساس رضایت داشتم. در تمام طول فیلم همراه با فیلم جلو میرفتم و لذت میبردم. برخلاف فیلمای بی محتوا و کلیشه ای که وقتی آدم وقتشو صرفشون میکنه واقعا ناراحته که چرا آخه...

توصیه میکنم که حتما ببینیننش!

ادامه مطلب ...

محمد علی بهمنی

نمی دانم چرا؟ اما ترا هرجا که میبینم

کسی انگار میخواهد ز من تا با تو بنشینم

 

تن یخ کرده آتش را که می بیند چه می خواهد؟

-همانی را که میخواهم ترا وقتی که می بینم

 

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی

و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

م.ج.

شعر  

فضایی سور رئال است،  

مثل اینکه تو الآن بیایی  

و ناگهان مرا در آغوش بگیری  

 

آنقدر محکم که  

نوک مدادم روی این کاغذ بشکند  

مثل اینکه دست تو دستان مرا نوازش کنند  

و دستان خجالتی من  

عملای کلماط را فراموش کنند!