و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

سال نو مبارک!

اتفاق افتاد دست من نبود   

من نفهمیدم چرا عاشق شدم   

 ساده تر از اونی که فکر میکنی   

بی دلیل بی هوا عاشق شدم  

 

من نمیدونم چرا حس میکنم  

این روزا احوال من بهتر شده  

 

فرق کرده خنده هامو گریه هام  

عکس من تو آینه واضح تر شده  

 

سال 1390 

آغازی جدید برای عاشق شدن همه ماست. 

مهدی اخوان ثالث

ای پاکمرد یثربى، در توس خوابیده!
من تو را بیدار مى دانم.
زنده تر، روشنتر از خورشید عالم تاب
از فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى‌دانم
گر چه پندارند دیرى هست، همچون قطره‌ها در خاک
رفته‌اى در ژرفناى خواب
لیکن اى پاکیزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!
من تو را بیدار ابرى پاک و رحمت بار مى‌دانم
اى "چو بختم" خفته در آن تنگناى زادگاهم توس!
در کنار دون تبهکارى که شیر پیر پاک آیین، پدرت
آن روح رحمان را به زندان کشت
من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّه زرتار مى دانم
من تو را بى هیچ تردیدى که دلها را کند تاریک
زنده‌تر، تابنده‌تر از هر چه خورشید است، در هر کهکشانى، دور یا نزدیک،
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهان‌تر پرده اسرار مى‌دانم
با هزارى و دوصد، بل بیشتر، عمرت،
اى جوانى و جوان جاودان، اى پور پاینده!
مهربان خورشید تابنده!
این غمین همشهرى پیرت،
این غریبِ مُلکِ رى، دور از تو دلگیرت،
با تو دارد حاجتى، دَردى که بى شک از تو پنهان نیست،
وز تو جوید، در نهانى، راه و درمانى.
جاودان جان جهان! خورشید عالم تاب!
این غمین همشهرى پیر غریبت را، دلش تاریک‌تر از خاک،
یا على موسى الرضا! دریاب.
چون پدرت، این خسته دل زندانىِ دَردى روان کُش را،
یا على موسى الرضا! دریاب، درمان بخش.
یا على موسى الرضا! دریاب.

بی ربط نیست با اتفاقای الآن!!!

امام زین العابدین، علیه السلام، می فرماید: 

فتنه هایی چون امواج تاریک شب بر آنها هجوم می آورد که کسی از آنها رهایی نمی یابد، بجز افرادی که خداوند از آنها پیمان گرفته است، آنها شعله های هدایت و سرچشمه های دانش و فضیلت هستند، که خداوند آنها را از هر فتنه تاریک نجات می دهد ...

م.ج.

 

 

پروانه ها وقتی که میسوختن  

تقدیرت دوختن به تقدیرم  

 

هر وقت دلت میگیره میسوزم  

هر وقت دلت میسوزه میمیرم  

 

 

انگیزاسیون!

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
 

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
 

از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
 

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟
 

مانده‌ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟ 


یا چه بودست مراد وی، از این ساختنم؟ 


خنک آن روز که پرواز کنم تا بر‍‍ِ دوست 


به امید سر کویش، پَر و بالی بزنم 


کیست آن گوش، که او می‌شنود آوازم؟ 


یا کدامین که سخن می‌نهد اندر دهنم 


من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم 


آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم 


مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک 


چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم