و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

مولانا

به گـِرد دل، همی گردی، چه خواهی کرد؟ می­دانم  

چه خواهی کرد؟ دل را خون، رخ را زرد، می­دانم  

یکی بازی برآوردی، که رخت دل همی بردی  

چه خواهی بعد ازین بازی دگر آورد، می­دانم  

به حق اشک گرم من، به حق آه سردِ من  

که گرمم پرس، چون بینی، که گرم از سرد، می­دانم  

مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است  

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد، می­دانم  

به دل گویم که چون مردان، صبوری کن دلم گوید 

نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد، می­دانم 

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی­گفتی  

که از مردی، برآوردن ز دریا گـَرد، می­دانم 

رمیده - فروغ

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

 

دل من، ای دل دیوانه من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا، بس کن این دیوانگی ها

شب و هوس- فروغ فرخزاد

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازش بار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 می خواهمش در این شب تنهائی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبائی

سرشار، از تمامی خود سرشار

...

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره، به تنهائی

می خوانمش به گریه، به بی تابی

می خوانمش به صبر، شکیبائی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شبی بی پایان

او، آن پرنده، شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

ساعت ۲۵ شب!

ساعت 25:00 شب

سرد نگاه آینه تو چشم یخ بسته­ی من

آوازه­خونِ لعنتی، یه حرف تازه­تر بزن

بخون از اتفاق نو از تیتر روزنامه­ی عصر

بس دیگه خوندنِ از گدا و شاه­زاده، تو قصر

قافیه­های افتضاح، ترانه­ها، بی آبرو

بخون شاید با خوندنت، تاریخمون شه زیر و  رو

وعده­های بی سر و ته، دوستت دارم­های دروغ

پرسه تو کوچه­های هر، تو پایتخت بی فروغ

میگی میاد اونی که رفت از پس روزای سیاه

ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه

بخون برای شاعری که مرگشو کسی ندید

برای اون پرنده ای که بی ترانه پر کشید

واسه شناسنامه ای که منتظر یه اسم شده

بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده

صدای ارّه برقیا توی گوش درختا موند

کلاغ قصه رو بازم کسی به خونش نرسوند

تا کی میخوای امید بدی بگی قشنگه انتظار 

یه حرف تازه تر بزن واسه دلای بی قرار 

 

حس تاریخ

تموم حس تاریخو توی برق چشات داری

شبیه دخنرکهای رو قلیونای قاجاری

شکوه دوره مادی غم تاراج تیموری

چقدر نزدیک نزدیکی، چقدر از دیگرون دوری

شبیه بوی بارون تو غروب تخت جمشیدی

یه خورشیدی که از مغرب به این ویرونه تابیدی

مرمّت کن منو از نو، نذار خالی شم از رویا

نگاهم کن اگه حتی تمومه، این سفر فردا

هزار آتشکده توی نگاهت غرق آتیشن

یه عالم یشم و مروارید تو لبخندت یکی میشن

مثه تابیدن مهتاب رو طاقه طاق بستانی

پر از نقش و نگاری تو شبیه فرش ایرانی

میشه جام جمو حتی تو دستای تو پیدا کرد

در هر معبدو میشه با یک لبخند تو وا کرد

ادامه مطلب ...

هوشنگ ابتهاج

تو بمان

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان   

همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان  

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی­ام  

تو همه بار و بری تازه، بهارا تو بمان  

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من  

بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان  

زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک  

دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان  

هر دم از حلقه­ی عشاق، پریشانی رفت  

به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان  

شهریارا! تو بمان بر سر این خیل یتیم  

پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان  

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست  

که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان 

امشب تکلیف پنجره بی چشمهای تو روشن نیست.

 

 

شعر کلام نیست  

واژه نیست  

ما خود را فریب میدهیم  

آن که شعر را زندگی می کند شاعر است  

چه بنویسد  

چه ننویسد .... 

ادامه مطلب ...

زنده یاد قیصر امین پور

آسمان را . . . !

ناگهان آبی است !

( از قضا یک روز صبح می بینی )

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

                          باز هم غوغا کنند

در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

             دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

                 روی هُرم گونه هایت حس کنی

و سلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

                 به ماهی ها بگویی

 

سفره ات را واکنی

                 - نان و پنیر و نور

تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

 

دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

 

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابانهای بی پایان تنهایی

دست خالی بازگشتن

از صف طولانی نان را

در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

 

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سر انجام پس از عرض سلام . . .

نامه های باری اگر جویای حال و بال ما باشی . . .

نامه های ساده ی بد نیستم اما . . .

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو . . .

گپ زدن از هر دری ،

 با هر در و دیوار

بعد هم احوالپرسی

 با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه

                 با همه با هرکس و هرچیز

هر کتابی را به قصد فال واکردن

از کتاب حافظ شیراز

             تا تقویم روی میز

آب پاشی کردن کوچه

             غرق در ابهام بوی خاک

در طنین بی سرانجام تداعی ها . . .

با فرود

    قطره

         قطره

قطره های آب

             روی خاک

 

سنگفرش کوچه های باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

رو به روی یک درِ آبی

                 پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی

                 - پاکت پست هوائی

بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجرهای خانه

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هندوانه

 

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن

ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور

باز هم از کودکی آغاز کردن

 

روی تخت بی خیالی

روی قالی ، تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچکترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

و انار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقش های روی قالی را

                          با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه

             با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

 

فکر کردن ، فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

                          مثل یک یادآوری

دو سراشیب فراموشی

                 مثل خاموشی

ناگهانی

 

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

                      در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی ، حس سبزینه !

مثل یک رفتار معمولی در آیینه !

 

عشق هم شاید

         اتفاقی ساده و عادی است!

ادامه مطلب ...