و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

انیشتن

نکته مهم این است که هرگز دست از پرسش نکشیم. کنجکاوی همیشه موجب شور و هیجان است. انسان هنگامی که به رازهای ابدیت  ُزندگی و ساختار شگفت انگیز واقعیت می اندیشدُ بی اختیار دچار هراس و حیرت می شود. کافی است که انسان بکوشد تا هر روزُ اندکی از این اسرار را دریابد. هرگز کنجکاوی مقدس را از دست ندهید.

السلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع)

 

 آمدم ای شاه، پناهم  بده                خط امانی ز گناهم بده
ای حَرمَت ملجأ درماندگان             دور مران از در و، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق           قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم            اِذن به یک لحظه نگاهم  بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست       شوق و سبک خیزی کاهم بده
تا که زعشق تو گدازم چو شمع         گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است         بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من         با نظری، یار و سپاهم  بده
در شب اول که به قبرم نهند          نور بدان شام سیاهم  بده
ای که عطا بخش همه عالمی            جمله ی حاجات مرا هم بده

شادروان حاج حسین حافظ قرآنی (۱۳۸۴ - ۱۳۰۵)

 

 

خوشا به زایر سلطان تاجدار خراسان  

به کعبه کعبه ی حاجت بود دیار خراسان  

 

ز نار قهر خدا در امان بود به قیامت  

هر آن تنی که نشیند بر او غبار خراسان  

 

 

ادامه مطلب ...

حرف دل پسری که خوابش نمیبره!

 

 با تو ماه و همه جا میبینم  

 

حتی خورشید و شبو میبینم  

 

بی تو این دنیا که تو چنگ منه  

 

دیگه چنگی به دلم نمیزنه  

 

میدونستی پیش تو گیره دلم  

 

میدونستی بری میمیره دلم ... 

کاش

کاش بودی و باورت میکردم که هستی  

کاش ماندنی نباشم! 

من از یاسی حرف میزنم که مدتهاست گریبان را گرفته  

و تلاشهای روزمره ناکام من همچنان مستدام است.  

چگونه میشود انسان معنای بودن را درک کند؟! 

چگونه میشود که انسان هست می شود؟! 

و چگونه میشود که در عین نیستی  

هستی اش پایدار است؟! 

 

کائنات پیچیده تر از آنی هستند که بتوان حدس زد. 

نمیدانم این نمیدانم تا کجا با ما رفیق خواهد بود؟ 

اما دیگر یارای صمیمیتش را ندارم.  

 

دلچرکینم از این همه ندانسته ها و ناتوانی ها و زجرها... 

 

کجایی ای بهترینم  

کجایی ای مولای من  

کجایی...  

 

نمیگویم بیا! 

نمیگویم.  

زیرا آنقدر شرمنده خودم هستم که نوبت به شرمندگی های دیگر نمیرسد. 

ذره ای که هیچ ندارد و با هیچ ادعایش می شود. 

با هیچ زنده است و مثلا میخواهد که خوب زندگی کند.  

مثلا منتظر است و ... 

 

اما سعی میکند که نه مثلا  

بلکه واقعا دوستت داشته باشد و با این احساس قلبش را تسکین دهد.  

 

 غمی نیست جز دوری شما  

اینجاست که برایم معنا پیدا کرد.  

 

فهمیدم که دوری بستگی به مسافت ندارد. 

به تنهایی وابسته است.