روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟
ماندهام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بودست مراد وی، از این ساختنم؟
خنک آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست
به امید سر کویش، پَر و بالی بزنم
کیست آن گوش، که او میشنود آوازم؟
یا کدامین که سخن مینهد اندر دهنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد، پرده ی بیگانه است
بوی یوسف را زپیراهن شنیدن مشکل است
بیچراغان تجلی، طور، سنگ تفرقه است
کعبه و بت خانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست میارد برون
بینسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
بیقراران هر نفَس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل، به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه کرد
بیهم آوازی، نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستان که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
میتوان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکتهای فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق، صائب دستگیر
از گُل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سفید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کافت پروانه، پَرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
آدمی صورت، اگر دفع کند شهوتِ نفس
آدمی خوی شود ورنه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست، که مستسقی ازان تشنه ترست
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم
هر چه زان تلخ ترم گر تو بگویی شکرست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصمِ آنم که میان من و تیغت سپرست
من ازین بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بُوَد، تاج سرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من
ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک
به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من
نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی
که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من
ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری
دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من
چشمی که دید روی تو گل آرزو نکرد
جانی که یافت خاک درت مشک بو نکرد
هر دل که پیش روی نکویت نباخت جان
نقد حیات صرف بوجه نکو نکرد
کس دم نزد ز دوست که مقصود در نیافت
آری، مگر بحسن وفا جستوجو نکرد
دعوت مکن به صومعه ای متقی مرا
کاین پابرهنه با سر سجاده خو نکرد
رستم به ترک کوزه جان بخش می نگفت
تا دور چرخ خاک وجودش سبو نکرد
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد | دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد | |
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست | خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد | |
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی | حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد | |
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست | تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد | |
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار | مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد | |
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند | کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد | |
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست | عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد | |
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت | کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد | |
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش | از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد |