و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

انگیزاسیون!

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
 

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
 

از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
 

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟
 

مانده‌ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟ 


یا چه بودست مراد وی، از این ساختنم؟ 


خنک آن روز که پرواز کنم تا بر‍‍ِ دوست 


به امید سر کویش، پَر و بالی بزنم 


کیست آن گوش، که او می‌شنود آوازم؟ 


یا کدامین که سخن می‌نهد اندر دهنم 


من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم 


آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم 


مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک 


چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم 

صائب تبریزی - جذبه توفیق

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

 

هر چه جز معشوق باشد، پرده ی بیگانه است

بوی یوسف را زپیراهن شنیدن مشکل است

 

بی­چراغان تجلی، طور، سنگ تفرقه است

کعبه و بت خانه را بی یار دیدن مشکل است

 

غنچه را باد صبا از پوست می­ارد برون

بی­نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

 

بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار

زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است

 

بی­قراران هر نفَس در عالمی جولان کنند

همچو بوی گل، به یک جا آرمیدن مشکل است

 

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه کرد

بی­هم آوازی، نفس از دل کشیدن مشکل است

 

در گلستان که بوی گل گرانی می کند

با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است

 

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست

با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است

 

می­توان راز دهان یار را تفسیر کرد

در نزاکت­های فکر ما رسیدن مشکل است

 

تا نگردد جذبه توفیق، صائب دستگیر

از گُل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست - سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است

عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است

 

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سفید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

 

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کافت پروانه، پَرست

 

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

 

آدمی صورت، اگر دفع کند شهوتِ نفس

آدمی خوی شود ورنه همان جانورست  

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست، که مستسقی ازان تشنه ترست

 

من خود از عشق لبت فهم سخن می­نکنم

هر چه زان تلخ ترم گر تو بگویی شکرست

 

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

 خصمِ آنم که میان من و تیغت سپرست

 

من ازین بند نخواهم به درآمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بُوَد، تاج سرست

 

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است  

 

رها

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من  

ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک  

به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من  

نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی  

که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من  

ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری  

دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من   

نبسته ام به کس  دل، نبســـــته کس به من دل  

چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من 

خواجه حسام الدین رستم خوریانی (9 ه.ق)

چشمی که دید روی تو گل آرزو نکرد

جانی که یافت خاک درت مشک بو نکرد

هر دل که پیش روی نکویت نباخت جان

نقد حیات صرف بوجه نکو نکرد

کس دم نزد ز دوست که مقصود در نیافت

آری، مگر بحسن وفا جست­وجو نکرد

دعوت مکن به صومعه ای متقی مرا

کاین پابرهنه با سر سجاده خو نکرد

رستم به ترک کوزه جان بخش می نگفت

تا دور چرخ خاک وجودش سبو نکرد

مولانا

 

دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست
 

های و هوی روح از هیهای اوست

 

ادامه مطلب ...

فال هفته

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاستخون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستیحق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاستتابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیارمهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اندکس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاستعندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوختکس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموشاز که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

ادامه مطلب ...