و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

زنده یاد حسین منزوی

من را به غیر عشق به نامی صدا مکن

 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

 

بیهوده پشت پا به غزل ­های من نزن

 

با خاطرات خوب من این گونه تا نکن

 

موهات را ببند دلم را تکان نده

 

در من دوباره فقنه و بلوا به پا مکن

 

من در کنار توست اگر چشم واکنی

 

خود را اسیر پیچ و خم جاده­ ها نکن

 

بگذار شهر سرخوش زیبایی ­ات شود   


تنها به وصف آینه ­ها اکتفا نکن 

من از تو

 

من از تو راه برگشتی ندارم

تو از من نبض دنیامو گرفتی

 

تمام جاده هارو دوره کردم  

تو قبلا رد پاهامو گرفتی

 

من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه

 

تو میدونی اگه از من جداشی  

منم که سمت تو میرم همیشه

عطار نیشابوری

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم           

شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

 

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار 

راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

 

ز آمدن بس بی نشان و ز شدن بی خبر                        

گو بیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

 

نه، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای              

در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

 

در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشی                       

لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم  

 

چون همه تن می بایست بود و کور گشت                    

این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم

 

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی                      

تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

 

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان                    

من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

مولونا

                    ای یوسف خوش نام ما خوش می­روی بر بام ما

                    ای در شکسته جام ما ای بردریده دام ما


                    ای نور ما، ای سور ما ای دولت منصور ما

                    جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


                    ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

                    آتش زدی بر عود ما نظـّاره کن در دود ما


                    ای یار ما عیـّار ما دام دل خمـّار ما

                    پا وامکش از کار ما بِستان گرو دستار ما


                    در گِل بمانده پای دل جان می­دهم چه جای دل!

                    وز آتش سودای دل ای وای ما، ای وای دل!

نوشت ۲:

رسیدم ترمینال (نقطه) 

شب بود (نقطه) سرد بود (نقطه) دیدم زیر پل سه نفر نشستنو دارن بدترین بدبختی دنیا رو با قاشق و سیگار و فندک بین همدیگه قسمت میکنن (نقطه) دلم و سرم با هم آتیش گرفتن (نقطه)  راهمو ادامه دادم تا رسیدم به سر در اصلی ترمینال (ویرگول) که شروع شد (دو تا نقطه یکی بالا یکی پایین) خانم مشهد میری (علامت سئوال) یزد (علامت سئوال) اصفهون (علامت سئوال)  و (سه تا نقطه)  

و من همچنان با جدیت به راهم ادامه میدادم  (نقطه)  چون که از خونه با ترمینال ۱۳ تماس گرفته بودم و جا رزرو کرده بودم (ویرگول) با خودم میگفتم که از مردونگی به دوره که با یه ترمیناله دیگه برم (علامت تعجب) تو همین هاگیر واگیر یه مرد درشت هیکل و سیگاری با چشمای ورم کرده و دندونای سیاه و سیگار روشن تو دستشو خیلی سمج اومدو گفت (دو تا نقطه یکی بالا یکی پایین) آبجی مشهد (علامت سئوال) آبجی بلیت داری (علامت سئوال) آبجی شما بیا اتوبوسو ببین بهترین جا (ویرگول) بهترین اتوبوس (ویرگول) اصلا شما بلیت ۱۸ هزار تومنیو  ۱۰ تومن بده(ویرگول) شما فقط بیا ببین پشیمون نمیشی (نقطه)

منم دیدم که خیلی اصرار میکنه(ویرگول) گفتم (دو تا نقطه یکی بالا یکی پایین) آقا من زنگ زدم جا رزرو کردم (نقطه) اصلا درست نیست که با شما بیام (نقطه) اصلا  اخلاقی نیست (نقطه) 

ادامه مطلب ...

فریدون مشیری - دوست بدارید

ای همه مردم، درین جهان به چه کارید ؟

 

عمـر گـرانمایه را چگونـه گـذرانیـد ؟

 

هرچه به عالم بود اگر به کف آرید

هیـچ نـداریـد اگـر عـشـق نـداریـد

 

وای شما، دل به عشق اگر نسپارید،

گر به ثریا رسید هیچ نیرزید!

 

عشق بورزید،

دوست بدارید!

حمید مصدق

نه! نه! نه!

 این هزار مرتبه گفتم: نه!

 دیگر توان نمانده

توانایی

در بند بند من

 از تاب رفته است  

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک

تاریک چون تفاهم من با تو

انسان

 افسانه ی مکرر اندوه و رنج را

 تکرار می کند

 گفتی

 امیدهاست

 در ناامید بودن من

 اما

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست

 این ابر تیره را سر باریدن

انسان به جای آب  

 هرمِ سرابِ سوخته می نوشد

گلهای نو شکفته

  

این لاله های سرخ

گل نیست

 خون رسته ز خاک است  

 

باور کن اعتماد

 از قلبهای کال

 بار رحیل بسته

  

و مهربانی ما را

  

خشم و تنفر افزون

 از یاد برده است

 باورنمی کنی که حس پاک عاطفه در سینه مرده است؟