و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

استاد سیاوش قمیشی

http://www.ghomayshi.ir/  

 

برای دیدن متن اشعار به ادامه مطلب رجوع کنید.

ادامه مطلب ...

همای

من از جهانی دگرم  

ساقی از این عالم واهی رهایم کن

نمی خواهم در این عالم بمانم  

بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن

تو را اینجا به صدها رنگ می جویند  

تو را با حیله و نیرنگ می جویند  

تو را با نیزه ها در جنگ می جویند  

تو را اینجا به گرد سنگ می جویند  

 تو جان می بخشی و اینجا  

به فتوای تو می گیرند جان از ما

نمیدانم کی ام من

آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم

تو با خود آشنایم کن

 

اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خدا اینجاست  

خدا در قلب انسانهاست

 

به خودآ تا که دریابی

خدا در خویشتن پیداست

 

همای از دست این عالم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم

همایم کن

فرمان فتحعلیان

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

 

حال مرا نوبت پرواز شد   

هر نفسم نقطه آغاز شد  

 

باور دنیایی دل بسته شد  

 این دل دلسوخته وابسته شد  

ساقی من جام شبم برگرفت   

قصه مستی من از سر گرفت  

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام 

 

شب شد و وقت سحر و باده شد   

ساقی من آمد و آماده شد  

 

ساز سحر دست نوازش گرفت  

یاد تو با من سر سازش گرفت  

 

شبنم اشک است که نم میزند   

از تو و از یاد تو دم میزند   

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

 

این چه سکوتی ست مرا میبرد   

این چه متاعی ست مرا می خرد  

 

این شب و این باور و این بار چیست؟ 

این دم و این ناله و رفتار چیست؟ 

 

کیست چنین میبردم سوی دوست؟  

میکشدم هر طرفی بوی دوست 

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام 

ادامه مطلب ...

فرمان فتحعلیان

تو سپیدی تو سیاهی هر چه هستی اون بالایی

من همون خاک پاهاتم که واست شدم فدایی

 

نمیخوام تنها بخونم

نمیخوام تنها بمونم

 

صدای تلخ و شکستم میگه تنهایی تو تنها

کوله باره خاطراتم شده آماج ستم­ها

 

تو نگاه پر غرورم یه صدا هزار شکایت

تو کتاب نغمه دستم یه ورق هزار حکایت

 

نمیخوام تنها بخونم

نمیخوام تنها بمونم

 

کمکم کن که صدام شعر زندگی بخونه

کمکم کن تا نگام قدر عشقتو بدونه

ساعت ۲۵ شب!

ساعت 25:00 شب

سرد نگاه آینه تو چشم یخ بسته­ی من

آوازه­خونِ لعنتی، یه حرف تازه­تر بزن

بخون از اتفاق نو از تیتر روزنامه­ی عصر

بس دیگه خوندنِ از گدا و شاه­زاده، تو قصر

قافیه­های افتضاح، ترانه­ها، بی آبرو

بخون شاید با خوندنت، تاریخمون شه زیر و  رو

وعده­های بی سر و ته، دوستت دارم­های دروغ

پرسه تو کوچه­های هر، تو پایتخت بی فروغ

میگی میاد اونی که رفت از پس روزای سیاه

ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه

بخون برای شاعری که مرگشو کسی ندید

برای اون پرنده ای که بی ترانه پر کشید

واسه شناسنامه ای که منتظر یه اسم شده

بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده

صدای ارّه برقیا توی گوش درختا موند

کلاغ قصه رو بازم کسی به خونش نرسوند

تا کی میخوای امید بدی بگی قشنگه انتظار

یه حرف تازه تر بزن واسه دلای بی قرار

 

اتاق یخ زده

یه بوم خالیو سفید، توی اتاقه یخ زده                 

جلوش یه مشت رنگ سیاه، با یکی که حالش بده

دراز شدم کف اتاق، پنجره ها تا ته بازن   تو دنیایی که من توشم، خرسا به موشا می بازن

می رم سراغ بوم و رنگ، شروع میشه دوباره جنگ        

  من و قلمو با همیم میون این اتاق تنگ

 

اول صداتو میکشم، بعد میرسم به خنده هات       حقه هاتم رو میکنم، بعد وا میمونم تو نگات

دو تا نگاه، خمار و خواب، یه کم غرور، یه ذره منگ        

نه نمیشه در نمیاد، یه جاش بد جور میزنه لنگ

 

یه بوم خالیو سفید، توی اتاقه یخ زده                جلوش یه مشت رنگ سیاه، با یکی که حالش بده

یه سطل رنگ از تو حیاط، ورمیدارم میام بالا        

همشو میریزم رو بوم آهان همینه شد حالا 

دیگه تمومه کار من میزنم بیرون از خونه حالا دیگه یه رهگذر، حالش بده شعر میخونه

ادامه مطلب ...

مرا به بند میکشی...

رو به تو سجده میکنم، دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت، مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم، نماز من، نماز نیست

 

مرا به بند میکشی، از این رهاترم کنی

زخم نمیزنی به من، که مبتلاترم کنی

از همه توبه میکنم، بلکه تو باورم کنی

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من، کنار تو سلوک شد

 

عذاب میکشم ولی، عذاب من، گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی، شکنجه، اشتباه نیست  

همای

داد درویشی از سر تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ ای نکوکردار

قدری آتش به روی آن بگذار

 

بگرفتو ببرد و باز آورد

عقد گوهر ز دُر چه بازآورد

  

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

هیچکس آتشی نمی افروخت

زآتش خویش هرکسی می سوخت