و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

محمد علی بهمنی

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی  

که من این واژه ها را تا صبح معنا میکنم هر شب.

ادامه مطلب ...

دکتر علی شریعتی

عشق،  

خشن است  و شدیدی  

و در عین حال ناپایدار و نامطمئن  

و  

دوست داشتن  

لطیف است و نرم  

و درعین حال پایدار و سرشار از اطمینان.

ساعت ۲۵ شب!

ساعت 25:00 شب

سرد نگاه آینه تو چشم یخ بسته­ی من

آوازه­خونِ لعنتی، یه حرف تازه­تر بزن

بخون از اتفاق نو از تیتر روزنامه­ی عصر

بس دیگه خوندنِ از گدا و شاه­زاده، تو قصر

قافیه­های افتضاح، ترانه­ها، بی آبرو

بخون شاید با خوندنت، تاریخمون شه زیر و  رو

وعده­های بی سر و ته، دوستت دارم­های دروغ

پرسه تو کوچه­های هر، تو پایتخت بی فروغ

میگی میاد اونی که رفت از پس روزای سیاه

ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه

بخون برای شاعری که مرگشو کسی ندید

برای اون پرنده ای که بی ترانه پر کشید

واسه شناسنامه ای که منتظر یه اسم شده

بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده

صدای ارّه برقیا توی گوش درختا موند

کلاغ قصه رو بازم کسی به خونش نرسوند

تا کی میخوای امید بدی بگی قشنگه انتظار

یه حرف تازه تر بزن واسه دلای بی قرار

 

اتاق یخ زده

یه بوم خالیو سفید، توی اتاقه یخ زده                 

جلوش یه مشت رنگ سیاه، با یکی که حالش بده

دراز شدم کف اتاق، پنجره ها تا ته بازن   تو دنیایی که من توشم، خرسا به موشا می بازن

می رم سراغ بوم و رنگ، شروع میشه دوباره جنگ        

  من و قلمو با همیم میون این اتاق تنگ

 

اول صداتو میکشم، بعد میرسم به خنده هات       حقه هاتم رو میکنم، بعد وا میمونم تو نگات

دو تا نگاه، خمار و خواب، یه کم غرور، یه ذره منگ        

نه نمیشه در نمیاد، یه جاش بد جور میزنه لنگ

 

یه بوم خالیو سفید، توی اتاقه یخ زده                جلوش یه مشت رنگ سیاه، با یکی که حالش بده

یه سطل رنگ از تو حیاط، ورمیدارم میام بالا        

همشو میریزم رو بوم آهان همینه شد حالا 

دیگه تمومه کار من میزنم بیرون از خونه حالا دیگه یه رهگذر، حالش بده شعر میخونه

ادامه مطلب ...

بکن مکن – شوریده

هر چه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من

هر چه بری ببر، مبر سنگدلی به کار من

 

هر چه هلی بهل، مهل پرده به روی چون قمر

هر چه دری بدر، مدر پرده اعتبار من

 

هر چه دهی بده، مده زلف به باد ای صنم

هر چه نهی بنه، منه دام به رهگذار من

 

هر چه کشی بکش، مکش صید حرم که نیست خوش

هر چه شوی بشو، مشو تشنه به خون زار من

 

هر چه روی برو، مرو راه خلاف دوستی

هر چه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من

 

هر چه کشی بکش، مکش باده به بزم مدعی

هر چه خوری بخور، مخور خون من ای نگار من

مرا به بند میکشی...

رو به تو سجده میکنم، دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت، مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم، نماز من، نماز نیست

 

مرا به بند میکشی، از این رهاترم کنی

زخم نمیزنی به من، که مبتلاترم کنی

از همه توبه میکنم، بلکه تو باورم کنی

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من، کنار تو سلوک شد

 

عذاب میکشم ولی، عذاب من، گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی، شکنجه، اشتباه نیست  

همای

داد درویشی از سر تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ ای نکوکردار

قدری آتش به روی آن بگذار

 

بگرفتو ببرد و باز آورد

عقد گوهر ز دُر چه بازآورد

  

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

هیچکس آتشی نمی افروخت

زآتش خویش هرکسی می سوخت