و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

نوشت 1:

شروع میکنم به نوشتن (نقطه)

نوشتن یه نامه (نقطه)

به یکی که میدونم همهشو نخونده بلده (علامت تعجب)

من مینویسم (ویرگول) شما هم اگه خواستید بهش اضافه کنید (نقطه)

ادامه مطلب ...

محمد علی بهمنی

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه

 

از خانه بیرون می زنم اما آجا امشب 

شاید تو می خواهی مرا در آوچه ها امشب

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

 می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب

 

می دانم اری نیستی اما نمی دانم

 بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟

 

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما 

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف 

ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز 

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

 

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه  

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام آوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست

 شاید آه بخشیدند دنیا را به ما امشب

 

طاقت نمی آرم ‚ تو آه می دانی از دیشب

 باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب  

 ای ماجرای شعر و شبهای جنون من

آخر چگونه سرآنم بی ماجرا امشب 

ادامه مطلب ...

سعدی

زحد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره­ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت رویان نبودی پیش از این در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال توست از دنیی و از عقبی

وگرنه بی شما قدر ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی­داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی­گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

راهی...

من گذر خواهم کرد روزی از شهر تماشایی عشق

تکه ای از دل خود در دستم  

و  

به هر رهگذری خواهم گفت

ذره ای عشق

کمی عاطفه  

قدری ایمان

                                                      به من خسته تنها بدهید!

ادامه مطلب ...

نظام وفا–جز عشق

آزرده ز بیگانه و افسرده ز خویشم  

مردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم  

بر دیده­ی خونبار من ای دوست چه خندی؟  

خون گریه کند هر که ببیند دل ریشم  

با خیل مصیبت زدگانی که فلک داشت  

سنجیده مرا روزی و دید از همه بیشم  

هرگز نکشم منت نوش از فلک دون  

هر چند که دانم بکشد زحمت نیشم  

با این همه آزردگی از مرگ چه ترسیم  

بگذار ز کار اوفتد این قلب پریشم  

جز عشق سزاوار پرستش دگری نیست  

پرسند نظاما اگر از مذهب و کیشم

عماد خراسانی-کعبه و بت­خانه

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است  

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است   

این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است   

گر نظر پاک کنی کعبه و بت­خانه یکی است  

 

هر کسی قصه­ی شوقش به زبانی گوید   

چون نکو می­نگرم حاصل افسانه یکی است

 

این همه قصه ز غوغای گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام یکی دانه یکی است

 

ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ارنه  

گریه­ی نیمه­شب و خنده­ی مستانه یکی است

 

گر ز من پرسی از آن لطف که من می­دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است

 

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند  

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است

 

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکی است  

 گر بسر حد جنونت ببرد عشق عماد  

بی­وفایی و وفاداری جانانه یکی است