و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

امشب تکلیف پنجره بی چشمهای تو روشن نیست.

 

 

شعر کلام نیست  

واژه نیست  

ما خود را فریب میدهیم  

آن که شعر را زندگی می کند شاعر است  

چه بنویسد  

چه ننویسد .... 

ادامه مطلب ...

زنده یاد قیصر امین پور

آسمان را . . . !

ناگهان آبی است !

( از قضا یک روز صبح می بینی )

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

                          باز هم غوغا کنند

در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

             دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

                 روی هُرم گونه هایت حس کنی

و سلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

                 به ماهی ها بگویی

 

سفره ات را واکنی

                 - نان و پنیر و نور

تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

 

دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

 

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابانهای بی پایان تنهایی

دست خالی بازگشتن

از صف طولانی نان را

در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

 

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سر انجام پس از عرض سلام . . .

نامه های باری اگر جویای حال و بال ما باشی . . .

نامه های ساده ی بد نیستم اما . . .

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو . . .

گپ زدن از هر دری ،

 با هر در و دیوار

بعد هم احوالپرسی

 با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه

                 با همه با هرکس و هرچیز

هر کتابی را به قصد فال واکردن

از کتاب حافظ شیراز

             تا تقویم روی میز

آب پاشی کردن کوچه

             غرق در ابهام بوی خاک

در طنین بی سرانجام تداعی ها . . .

با فرود

    قطره

         قطره

قطره های آب

             روی خاک

 

سنگفرش کوچه های باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

رو به روی یک درِ آبی

                 پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی

                 - پاکت پست هوائی

بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجرهای خانه

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هندوانه

 

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن

ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور

باز هم از کودکی آغاز کردن

 

روی تخت بی خیالی

روی قالی ، تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچکترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

و انار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقش های روی قالی را

                          با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه

             با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

 

فکر کردن ، فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

                          مثل یک یادآوری

دو سراشیب فراموشی

                 مثل خاموشی

ناگهانی

 

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

                      در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی ، حس سبزینه !

مثل یک رفتار معمولی در آیینه !

 

عشق هم شاید

         اتفاقی ساده و عادی است!

ادامه مطلب ...

خانه عشق

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت  

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش  

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت  

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست  

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کِنِشت  

سر تسلیم من و خشت در میکده­ها   

مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خِشت   

نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل   

تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت   

نه من از پرده تقوی بدر افتادم و بس   

پدرم نیز بهشت ابد از دست بِهشت   

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی   

یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت

سوتک- موسوی اهری

پس از مردن چه خواهم شد نمی­دانم  

نمی­خواهم بدانم:

کوزه­گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم:

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گویم سوتکی باشد،

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک­ریز و پی­درپی

دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و فریاد گلویم:

گوش­ها را بر ستوه آرد

و خواب خفتگان،

آشفته و آشفته­تر سازد

و گیرد او،

بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام

اختناق مرگبارم را!

شامگاه - عظیم خلیلی

«یادت باشد

آنان که مرگشان مثل تو از پیش آماده است

چنین زاده شده­اند

تا خاکستر طلسمشان از جادوی سنگ آزاد گردد»

این را

پیش از آنکه برادرم در شامگاه آفرینش بگوید

و بر مرگ خویش

نماز بگذارد

گفتم

وردش را انداخت و گفت:

حقیقت زندگی

در مرگ است و عشق

به رهایی انسان

از خواب سنگ

زیر نقطه چین- یغما گلرویی

لحظه­های با تو بودن یادمه صحنه به صحنه

رختی از ترانه دارم واسه این بغض برهنه  

فاصله چند تا قدم بود نه هزار سال نوری

تو نخواستی که بمونی، حالا نزدیکی و دوری  

دوری اما پیش رومی، ای دلیل خوب تکرار

تویی عکس برگ آخر، رو تن کبود دیوار  

ای نفس ساز همیشه، با تو بی قفس­ترینم

بی تو حبسی سکوتم، زیر خط نقطه چینم  

یه طنین ناتمومی، یه حضور ناسروده

منم آوازه­ی طعم، بوسه­های نا ربوده 

چه پرآوازه سکوتت، بعد از این همه ترانه

خط سیر یه حریقی، از جرقه تا زبانه 

ای نفس ساز همیشه، باتو بی قفس­ترینم  

...

حسین منزوی

زنی که غم سبدهای بهانه می­برد پیشش   

که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون 

زنی با شعرهای همچنان از عشق ناگفته  

زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن

زنی کز عشق می­میرد ولی با حجب می­گوید

نشان از عشق در من نیست می­بینید اینک من!

ادامه مطلب ...