همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر
بُرونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل افگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریزند از دام جان، تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلها رنگین به جوبارها
بهاران که شادباش ریزد سپهر
به دامان گلشن، ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه، گل به گلزارها