و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

حمید مصدق

گل خورشید وا می شد

شعاع مهر از خاور

نوید صبحدم می داد

شب تیره سفر می کرد

جهان ازخواب بر می خاست

و خورشید جهان افروز

شکوهش می شکست آنگه

 خموشی شبانگاه دژم رفتار

 و می آراست

 عروس صبح را زیبا

 و می پی راست

جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار

زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا

و برق شادمانی ها

به هر بوم و بری رخشید

 جهان آن روز می خندید

 میان شعله های روشن خورشید

پیام فتح را با خود از آن ناورد

نسیم صبح می آورد

سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید

 می دیدم در آن رویا و بیداری

 هنوز آرام

 کنار بستر من مام

 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد

برایم داستان می گفت

 برایم داستان از روزگار باستان می گفت

دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز

سیه فرجام

هنوز اما

مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری

 دریغا صبح هشیاری!

 دریغا روز بیداری!

مولانا

به گـِرد دل، همی گردی، چه خواهی کرد؟ می­دانم  

چه خواهی کرد؟ دل را خون، رخ را زرد، می­دانم  

یکی بازی برآوردی، که رخت دل همی بردی  

چه خواهی بعد ازین بازی دگر آورد، می­دانم  

به حق اشک گرم من، به حق آه سردِ من  

که گرمم پرس، چون بینی، که گرم از سرد، می­دانم  

مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است  

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد، می­دانم  

به دل گویم که چون مردان، صبوری کن دلم گوید 

نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد، می­دانم 

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی­گفتی  

که از مردی، برآوردن ز دریا گـَرد، می­دانم 

رمیده - فروغ

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

 

دل من، ای دل دیوانه من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا، بس کن این دیوانگی ها

شب و هوس- فروغ فرخزاد

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازش بار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 می خواهمش در این شب تنهائی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبائی

سرشار، از تمامی خود سرشار

...

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره، به تنهائی

می خوانمش به گریه، به بی تابی

می خوانمش به صبر، شکیبائی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شبی بی پایان

او، آن پرنده، شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

ساعت ۲۵ شب!

ساعت 25:00 شب

سرد نگاه آینه تو چشم یخ بسته­ی من

آوازه­خونِ لعنتی، یه حرف تازه­تر بزن

بخون از اتفاق نو از تیتر روزنامه­ی عصر

بس دیگه خوندنِ از گدا و شاه­زاده، تو قصر

قافیه­های افتضاح، ترانه­ها، بی آبرو

بخون شاید با خوندنت، تاریخمون شه زیر و  رو

وعده­های بی سر و ته، دوستت دارم­های دروغ

پرسه تو کوچه­های هر، تو پایتخت بی فروغ

میگی میاد اونی که رفت از پس روزای سیاه

ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه

بخون برای شاعری که مرگشو کسی ندید

برای اون پرنده ای که بی ترانه پر کشید

واسه شناسنامه ای که منتظر یه اسم شده

بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده

صدای ارّه برقیا توی گوش درختا موند

کلاغ قصه رو بازم کسی به خونش نرسوند

تا کی میخوای امید بدی بگی قشنگه انتظار 

یه حرف تازه تر بزن واسه دلای بی قرار 

 

حس تاریخ

تموم حس تاریخو توی برق چشات داری

شبیه دخنرکهای رو قلیونای قاجاری

شکوه دوره مادی غم تاراج تیموری

چقدر نزدیک نزدیکی، چقدر از دیگرون دوری

شبیه بوی بارون تو غروب تخت جمشیدی

یه خورشیدی که از مغرب به این ویرونه تابیدی

مرمّت کن منو از نو، نذار خالی شم از رویا

نگاهم کن اگه حتی تمومه، این سفر فردا

هزار آتشکده توی نگاهت غرق آتیشن

یه عالم یشم و مروارید تو لبخندت یکی میشن

مثه تابیدن مهتاب رو طاقه طاق بستانی

پر از نقش و نگاری تو شبیه فرش ایرانی

میشه جام جمو حتی تو دستای تو پیدا کرد

در هر معبدو میشه با یک لبخند تو وا کرد

ادامه مطلب ...

هوشنگ ابتهاج

تو بمان

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان   

همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان  

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی­ام  

تو همه بار و بری تازه، بهارا تو بمان  

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من  

بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان  

زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک  

دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان  

هر دم از حلقه­ی عشاق، پریشانی رفت  

به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان  

شهریارا! تو بمان بر سر این خیل یتیم  

پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان  

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست  

که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان