و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

مولانا

به گـِرد دل، همی گردی، چه خواهی کرد؟ می­دانم  

چه خواهی کرد؟ دل را خون، رخ را زرد، می­دانم  

یکی بازی برآوردی، که رخت دل همی بردی  

چه خواهی بعد ازین بازی دگر آورد، می­دانم  

به حق اشک گرم من، به حق آه سردِ من  

که گرمم پرس، چون بینی، که گرم از سرد، می­دانم  

مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است  

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد، می­دانم  

به دل گویم که چون مردان، صبوری کن دلم گوید 

نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد، می­دانم 

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی­گفتی  

که از مردی، برآوردن ز دریا گـَرد، می­دانم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد