و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

زنده یاد قیصر امین پور

آسمان را . . . !

ناگهان آبی است !

( از قضا یک روز صبح می بینی )

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

                          باز هم غوغا کنند

در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

             دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

                 روی هُرم گونه هایت حس کنی

و سلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

                 به ماهی ها بگویی

 

سفره ات را واکنی

                 - نان و پنیر و نور

تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

 

دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

 

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابانهای بی پایان تنهایی

دست خالی بازگشتن

از صف طولانی نان را

در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

 

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سر انجام پس از عرض سلام . . .

نامه های باری اگر جویای حال و بال ما باشی . . .

نامه های ساده ی بد نیستم اما . . .

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو . . .

گپ زدن از هر دری ،

 با هر در و دیوار

بعد هم احوالپرسی

 با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه

                 با همه با هرکس و هرچیز

هر کتابی را به قصد فال واکردن

از کتاب حافظ شیراز

             تا تقویم روی میز

آب پاشی کردن کوچه

             غرق در ابهام بوی خاک

در طنین بی سرانجام تداعی ها . . .

با فرود

    قطره

         قطره

قطره های آب

             روی خاک

 

سنگفرش کوچه های باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

رو به روی یک درِ آبی

                 پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی

                 - پاکت پست هوائی

بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجرهای خانه

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هندوانه

 

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن

ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور

باز هم از کودکی آغاز کردن

 

روی تخت بی خیالی

روی قالی ، تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچکترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

و انار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقش های روی قالی را

                          با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه

             با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

 

فکر کردن ، فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

                          مثل یک یادآوری

دو سراشیب فراموشی

                 مثل خاموشی

ناگهانی

 

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

                      در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی ، حس سبزینه !

مثل یک رفتار معمولی در آیینه !

 

عشق هم شاید

         اتفاقی ساده و عادی است!

 

 ... 

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه

از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف

دیوارهای شیشه­ای شفاف

دیوارهای تو

دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه

دیوارهای تو همه آیینه­اند

آیینه­های من همه دیوارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد