عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کِنِشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خِشت
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوی بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بِهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت
پس از مردن چه خواهم شد نمیدانم
نمیخواهم بدانم:
کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم:
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گویم سوتکی باشد،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پیدرپی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و فریاد گلویم:
گوشها را بر ستوه آرد
و خواب خفتگان،
آشفته و آشفتهتر سازد
و گیرد او،
بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام
اختناق مرگبارم را!
«یادت باشد
آنان که مرگشان مثل تو از پیش آماده است
چنین زاده شدهاند
تا خاکستر طلسمشان از جادوی سنگ آزاد گردد»
این را
پیش از آنکه برادرم در شامگاه آفرینش بگوید
و بر مرگ خویش
نماز بگذارد
گفتم
وردش را انداخت و گفت:
حقیقت زندگی
در مرگ است و عشق
به رهایی انسان
از خواب سنگ
لحظههای با تو بودن یادمه صحنه به صحنه
رختی از ترانه دارم واسه این بغض برهنه
فاصله چند تا قدم بود نه هزار سال نوری
تو نخواستی که بمونی، حالا نزدیکی و دوری
دوری اما پیش رومی، ای دلیل خوب تکرار
تویی عکس برگ آخر، رو تن کبود دیوار
ای نفس ساز همیشه، با تو بی قفسترینم
بی تو حبسی سکوتم، زیر خط نقطه چینم
یه طنین ناتمومی، یه حضور ناسروده
منم آوازهی طعم، بوسههای نا ربوده
چه پرآوازه سکوتت، بعد از این همه ترانه
خط سیر یه حریقی، از جرقه تا زبانه
ای نفس ساز همیشه، باتو بی قفسترینم
...
زنی که غم سبدهای بهانه میبرد پیشش
که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون
زنی با شعرهای همچنان از عشق ناگفته
زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی کز عشق میمیرد ولی با حجب میگوید
نشان از عشق در من نیست میبینید اینک من!
لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام
مستم
باز میلرزد دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی زغفلت گونهام را زغفلت، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را دست!
و آبرویم را نریزی دل!
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیدی به درخت؛
کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمان میمانی
و تو را ترسی شفاف فرامیگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی:
خانه دوست کجاست؟»