و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

خانه عشق

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت  

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش  

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت  

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست  

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کِنِشت  

سر تسلیم من و خشت در میکده­ها   

مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خِشت   

نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل   

تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت   

نه من از پرده تقوی بدر افتادم و بس   

پدرم نیز بهشت ابد از دست بِهشت   

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی   

یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت

سوتک- موسوی اهری

پس از مردن چه خواهم شد نمی­دانم  

نمی­خواهم بدانم:

کوزه­گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم:

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گویم سوتکی باشد،

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک­ریز و پی­درپی

دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و فریاد گلویم:

گوش­ها را بر ستوه آرد

و خواب خفتگان،

آشفته و آشفته­تر سازد

و گیرد او،

بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام

اختناق مرگبارم را!

شامگاه - عظیم خلیلی

«یادت باشد

آنان که مرگشان مثل تو از پیش آماده است

چنین زاده شده­اند

تا خاکستر طلسمشان از جادوی سنگ آزاد گردد»

این را

پیش از آنکه برادرم در شامگاه آفرینش بگوید

و بر مرگ خویش

نماز بگذارد

گفتم

وردش را انداخت و گفت:

حقیقت زندگی

در مرگ است و عشق

به رهایی انسان

از خواب سنگ

زیر نقطه چین- یغما گلرویی

لحظه­های با تو بودن یادمه صحنه به صحنه

رختی از ترانه دارم واسه این بغض برهنه  

فاصله چند تا قدم بود نه هزار سال نوری

تو نخواستی که بمونی، حالا نزدیکی و دوری  

دوری اما پیش رومی، ای دلیل خوب تکرار

تویی عکس برگ آخر، رو تن کبود دیوار  

ای نفس ساز همیشه، با تو بی قفس­ترینم

بی تو حبسی سکوتم، زیر خط نقطه چینم  

یه طنین ناتمومی، یه حضور ناسروده

منم آوازه­ی طعم، بوسه­های نا ربوده 

چه پرآوازه سکوتت، بعد از این همه ترانه

خط سیر یه حریقی، از جرقه تا زبانه 

ای نفس ساز همیشه، باتو بی قفس­ترینم  

...

حسین منزوی

زنی که غم سبدهای بهانه می­برد پیشش   

که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون 

زنی با شعرهای همچنان از عشق ناگفته  

زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن

زنی کز عشق می­میرد ولی با حجب می­گوید

نشان از عشق در من نیست می­بینید اینک من!

ادامه مطلب ...

مهدی اخوان ثالث (م.امید) (1369-1307، مشهد)

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه­ام

مستم

باز می­لرزد دلم، دستم

بازگویی در جهان دیگری هستم.

های! نخراشی زغفلت گونه­ام را زغفلت، تیغ!

های! نپریشی صفای زلفکم را دست!

و آبرویم را نریزی دل!

ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

نشانی - سهراب سپهری

«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن­ها بخشید

و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیدی به درخت؛

کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی­ست.

می­روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می­آرد،

پس به سمت گل تنهایی می­پیچی

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمان می­مانی

و تو را ترسی شفاف فرامی­گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می­شنوی:

کودکی می­بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می­پرسی:

خانه دوست کجاست؟»