رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون رهند از نقض خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف می زنند
بحرها در شورشان کف می زنند
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
ز آمدن بس بی نشان و ز شدن بی خبر
گو بیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم
نه، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای در شکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی بر عود ما نظـّاره کن در دود ما
ای یار ما عیـّار ما دام دل خمـّار ما
پا وامکش از کار ما بِستان گرو دستار ما
در گِل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل!
وز آتش سودای دل ای وای ما، ای وای دل!
هر چه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر، مبر سنگدلی به کار من
هر چه هلی بهل، مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر، مدر پرده اعتبار من
هر چه دهی بده، مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه، منه دام به رهگذار من
هر چه کشی بکش، مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو، مشو تشنه به خون زار من
هر چه روی برو، مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من
هر چه کشی بکش، مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور، مخور خون من ای نگار من
آزرده ز بیگانه و افسرده ز خویشم
مردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم
بر دیدهی خونبار من ای دوست چه خندی؟
خون گریه کند هر که ببیند دل ریشم
با خیل مصیبت زدگانی که فلک داشت
سنجیده مرا روزی و دید از همه بیشم
هرگز نکشم منت نوش از فلک دون
هر چند که دانم بکشد زحمت نیشم
با این همه آزردگی از مرگ چه ترسیم
بگذار ز کار اوفتد این قلب پریشم
جز عشق سزاوار پرستش دگری نیست
پرسند نظاما اگر از مذهب و کیشم
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکی است
هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید
چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است
این همه قصه ز غوغای گرفتاران است
ور نه از روز ازل دام یکی دانه یکی است
ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ارنه
گریهی نیمهشب و خندهی مستانه یکی است
گر ز من پرسی از آن لطف که من میدانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکی است
گر بسر حد جنونت ببرد عشق عماد
بیوفایی و وفاداری جانانه یکی است