و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

کاش

کاش بودی و باورت میکردم که هستی  

کاش ماندنی نباشم! 

من از یاسی حرف میزنم که مدتهاست گریبان را گرفته  

و تلاشهای روزمره ناکام من همچنان مستدام است.  

چگونه میشود انسان معنای بودن را درک کند؟! 

چگونه میشود که انسان هست می شود؟! 

و چگونه میشود که در عین نیستی  

هستی اش پایدار است؟! 

 

کائنات پیچیده تر از آنی هستند که بتوان حدس زد. 

نمیدانم این نمیدانم تا کجا با ما رفیق خواهد بود؟ 

اما دیگر یارای صمیمیتش را ندارم.  

 

دلچرکینم از این همه ندانسته ها و ناتوانی ها و زجرها... 

 

کجایی ای بهترینم  

کجایی ای مولای من  

کجایی...  

 

نمیگویم بیا! 

نمیگویم.  

زیرا آنقدر شرمنده خودم هستم که نوبت به شرمندگی های دیگر نمیرسد. 

ذره ای که هیچ ندارد و با هیچ ادعایش می شود. 

با هیچ زنده است و مثلا میخواهد که خوب زندگی کند.  

مثلا منتظر است و ... 

 

اما سعی میکند که نه مثلا  

بلکه واقعا دوستت داشته باشد و با این احساس قلبش را تسکین دهد.  

 

 غمی نیست جز دوری شما  

اینجاست که برایم معنا پیدا کرد.  

 

فهمیدم که دوری بستگی به مسافت ندارد. 

به تنهایی وابسته است.  

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر علماء چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 10:57 http://www.vlife.ir/

:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد