پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.
درباره من
طفلی به نام شادی،
دیری است گم شده است!
با چشمهای روشن براق،
با گیسویی بلند، به بالای آرزو!
هر کس از او دارد نشان،
ما را کند خبر!
این هم نشان ما:
یک سو خلیج پارس،
سوی دگر خزر!
محمدرضا شفیعی کدکنی
ادامه...
حک کردم...
بر قطعه ای کوچک...
< یاس ِ خیس ِ دنیای ِ من
زمین تو را کم دارد... >
روبروی دو چشمانم...
تا بل لبریز از بودن شوم...
روزی که او باشد...
و
تا بل لبریز از بودن شوم
روزی که تو باشی
تا بیشتر پی نبرده ای
می نویسم
پایان